هر یک از سپاهیان یا سربازانی که در یک دسته باشند، هم قطار، هم گروه، فرمانده سپاهیان، برای مثال دل بازده به خوشی ورنه ز درگه شه / فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری (منوچهری - ۱۱۰)، پیک حکومتی
هر یک از سپاهیان یا سربازانی که در یک دسته باشند، هم قطار، هم گروه، فرماندهِ سپاهیان، برای مِثال دل بازده به خوشی ورنه ز درگه شه / فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری (منوچهری - ۱۱۰)، پیک حکومتی
پرده دار. حاجب. در اطراف شاه (بزمان ساسانیان) درباریانی بودند دارای القاب و مناصب عالیه از قبیل دربذ یا رئیس دربار، تگربذ که منصب او شبیه گراندمتر دربار بود، شخص دیگری اندیمان کاران سردار (یا سالار) یعنی حاجب بزرگ و رئیس تشریفات لقب داشت، و پرده دار را خرم باش میگفتند. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 417)
پرده دار. حاجب. در اطراف شاه (بزمان ساسانیان) درباریانی بودند دارای القاب و مناصب عالیه از قبیل دربذ یا رئیس دربار، تگربذ که منصب او شبیه گراندمتر دربار بود، شخص دیگری اندیمان کاران سردار (یا سالار) یعنی حاجب بزرگ و رئیس تشریفات لقب داشت، و پرده دار را خرم باش میگفتند. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 417)
سپاه و لشکری که همه از یک خیل و یک طایفه باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). این کلمه مرکب از خیل وتاش ترکی است بمعنی هم خیل. (یادداشت مؤلف) ، گروه نوکران و غلامان از یک خیل. (ناظم الاطباء). فراش. محصل. آردل. (یادداشت مؤلف) : گر زانکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. چون نامه ها دررسید با خیلتاش مسرع. (تاریخ بیهقی). گفت پس از این سوار... خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند. (تاریخ بیهقی). مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). و سه خیلتاش مسرع را نیز از این طریق به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی). خیلتاشان ونقیبان بر سماطین دیگر. (تاریخ بیهقی). و دیگر خوان سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند. (تاریخ بیهقی). صبح یک روزه خیلتاش بود علم آفتاب از آن برداشت. مجیربیلقانی. بیست و یک خیلتاش سقلابیش خیل دیماه را شکست آخر. خاقانی. بیست و یک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند. خاقانی. خلیل از خیلتاشان سپاهش حکیم از چاوشان بارگاهش. نظامی. رخم سر خیل خوبان طراز است کمینه خیلتاشم کبر وناز است. نظامی. و از سلیمان بحکایت شنیدند که گفت روزی با چهار نفر خیل تاش بگرگان می گذشتم. (تاریخ طبرستان). زر از قاضی مسلمان ستدم و به قیماز شغال دادم این وفاداری ننموده دیگر به اعتماد کدام یار و استظهار کدام خیلتاش جان بدهم. (بدایع الازمان فی وقائع کرمان). خیلتاشان جفا کار و محبان ملول خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند. سعدی. ، امیر و صاحب خیل و سپاه. (ناظم الاطباء)
سپاه و لشکری که همه از یک خیل و یک طایفه باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). این کلمه مرکب از خیل وتاش ترکی است بمعنی هم خیل. (یادداشت مؤلف) ، گروه نوکران و غلامان از یک خیل. (ناظم الاطباء). فراش. محصل. آردل. (یادداشت مؤلف) : گر زانکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. چون نامه ها دررسید با خیلتاش مسرع. (تاریخ بیهقی). گفت پس از این سوار... خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند. (تاریخ بیهقی). مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). و سه خیلتاش مسرع را نیز از این طریق به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی). خیلتاشان ونقیبان بر سماطین دیگر. (تاریخ بیهقی). و دیگر خوان سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند. (تاریخ بیهقی). صبح یک روزه خیلتاش بود علم آفتاب از آن برداشت. مجیربیلقانی. بیست و یک خیلتاش سقلابیش خیل دیماه را شکست آخر. خاقانی. بیست و یک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند. خاقانی. خلیل از خیلتاشان سپاهش حکیم از چاوشان بارگاهش. نظامی. رخم سر خیل خوبان طراز است کمینه خیلتاشم کبر وناز است. نظامی. و از سلیمان بحکایت شنیدند که گفت روزی با چهار نفر خیل تاش بگرگان می گذشتم. (تاریخ طبرستان). زر از قاضی مسلمان ستدم و به قیماز شغال دادم این وفاداری ننموده دیگر به اعتماد کدام یار و استظهار کدام خیلتاش جان بدهم. (بدایع الازمان فی وقائع کرمان). خیلتاشان جفا کار و محبان ملول خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند. سعدی. ، امیر و صاحب خیل و سپاه. (ناظم الاطباء)
پیلوار، بار یک پیل، آن مقدار که یک پیل تواند حمل کرد، کنایه از بسیار بسیار، معنی ترکیبی آن آنقدر بارکه آنرا پیل بردارد از عالم خروار و شتربار، (آنندراج) : در پیلبار از تو مقصود نیست که پیل تو چون پیل محمود نیست، نظامی
پیلوار، بار یک پیل، آن مقدار که یک پیل تواند حمل کرد، کنایه از بسیار بسیار، معنی ترکیبی آن آنقدر بارکه آنرا پیل بردارد از عالم خروار و شتربار، (آنندراج) : در پیلبار از تو مقصود نیست که پیل تو چون پیل محمود نیست، نظامی
کسی که تصور کاری را کند بدون آنکه آن کار را انجام دهد. خیال باف. (ناظم الاطباء). خیال ساز. آنکه فانوس خیال را بکار اندازد. (یادداشت مؤلف) : بازیچۀ لعبت خیالت زین چشم خیال بازگشتم. سیدحسن غزنوی. در پردۀ دل آمد دامن کشان خیالش جان شد خیال بازی در پردۀ وصالش. خاقانی. به تبسم نهانی که زده بگریۀ من مژۀ خیال بازم چه گهر که سفته امشب. بابافغانی (از آنندراج)
کسی که تصور کاری را کند بدون آنکه آن کار را انجام دهد. خیال باف. (ناظم الاطباء). خیال ساز. آنکه فانوس خیال را بکار اندازد. (یادداشت مؤلف) : بازیچۀ لعبت خیالت زین چشم خیال بازگشتم. سیدحسن غزنوی. در پردۀ دل آمد دامن کشان خیالش جان شد خیال بازی در پردۀ وصالش. خاقانی. به تبسم نهانی که زده بگریۀ من مژۀ خیال بازم چه گهر که سفته امشب. بابافغانی (از آنندراج)
آن مقدار که یک پیل حمل تواند کرد باریک پیل پیلوار، بسیاربسیار: زبهرنام اگرشاه زاولی محمود به پیلوار بشاعرهمی شیانی داد کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر که جود او بصله گنج شایگانی داد. (معزی)
آن مقدار که یک پیل حمل تواند کرد باریک پیل پیلوار، بسیاربسیار: زبهرنام اگرشاه زاولی محمود به پیلوار بشاعرهمی شیانی داد کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر که جود او بصله گنج شایگانی داد. (معزی)