جدول جو
جدول جو

معنی خیل باش - جستجوی لغت در جدول جو

خیل باش
(خَ / خِ)
فرماندۀ لشکر.
چه خوش گفت بکتاش با خیل باش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که همواره در عالم خیال سیر می کند و هر کاری را در عالم خیال انجام می دهد و به مرحلۀ عمل نمی رساند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیلتاش
تصویر خیلتاش
هر یک از سپاهیان یا سربازانی که در یک دسته باشند، هم قطار، هم گروه، فرمانده سپاهیان، برای مثال دل بازده به خوشی ورنه ز درگه شه / فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری (منوچهری - ۱۱۰)، پیک حکومتی
فرهنگ فارسی عمید
(خُرْ رَ)
پرده دار. حاجب. در اطراف شاه (بزمان ساسانیان) درباریانی بودند دارای القاب و مناصب عالیه از قبیل دربذ یا رئیس دربار، تگربذ که منصب او شبیه گراندمتر دربار بود، شخص دیگری اندیمان کاران سردار (یا سالار) یعنی حاجب بزرگ و رئیس تشریفات لقب داشت، و پرده دار را خرم باش میگفتند. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 417)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
سپاه و لشکری که همه از یک خیل و یک طایفه باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). این کلمه مرکب از خیل وتاش ترکی است بمعنی هم خیل. (یادداشت مؤلف) ، گروه نوکران و غلامان از یک خیل. (ناظم الاطباء). فراش. محصل. آردل. (یادداشت مؤلف) :
گر زانکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
چون نامه ها دررسید با خیلتاش مسرع. (تاریخ بیهقی). گفت پس از این سوار... خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند. (تاریخ بیهقی). مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). و سه خیلتاش مسرع را نیز از این طریق به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی). خیلتاشان ونقیبان بر سماطین دیگر. (تاریخ بیهقی). و دیگر خوان سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند. (تاریخ بیهقی).
صبح یک روزه خیلتاش بود
علم آفتاب از آن برداشت.
مجیربیلقانی.
بیست و یک خیلتاش سقلابیش
خیل دیماه را شکست آخر.
خاقانی.
بیست و یک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
خاقانی.
خلیل از خیلتاشان سپاهش
حکیم از چاوشان بارگاهش.
نظامی.
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیلتاشم کبر وناز است.
نظامی.
و از سلیمان بحکایت شنیدند که گفت روزی با چهار نفر خیل تاش بگرگان می گذشتم. (تاریخ طبرستان). زر از قاضی مسلمان ستدم و به قیماز شغال دادم این وفاداری ننموده دیگر به اعتماد کدام یار و استظهار کدام خیلتاش جان بدهم. (بدایع الازمان فی وقائع کرمان).
خیلتاشان جفا کار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند.
سعدی.
، امیر و صاحب خیل و سپاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام گیاهی است که دانه های آن را بنشن نامند. (از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پیل بار، (فرهنگ فارسی معین)، پیلوار، باری که یک فیل بتواند حمل کند، رجوع به پیلوار شود
لغت نامه دهخدا
پیلوار، بار یک پیل، آن مقدار که یک پیل تواند حمل کرد، کنایه از بسیار بسیار، معنی ترکیبی آن آنقدر بارکه آنرا پیل بردارد از عالم خروار و شتربار، (آنندراج) :
در پیلبار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
کسی که تصور کاری را کند بدون آنکه آن کار را انجام دهد. خیال باف. (ناظم الاطباء). خیال ساز. آنکه فانوس خیال را بکار اندازد. (یادداشت مؤلف) :
بازیچۀ لعبت خیالت
زین چشم خیال بازگشتم.
سیدحسن غزنوی.
در پردۀ دل آمد دامن کشان خیالش
جان شد خیال بازی در پردۀ وصالش.
خاقانی.
به تبسم نهانی که زده بگریۀ من
مژۀ خیال بازم چه گهر که سفته امشب.
بابافغانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
زمینهایی که بکسی که طرف میل باشد می بخشند بشرطی که آن شخص چیز کمی بصاحب داده و در وقت احضار بخدمت دیوانی حاضر باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
خوشباشنده، خوش آمد که تملق باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، خوش آمدگو:
بغفلت عمر شد حافظ بیا با ما بمیخانه
که شنگولان خوشباشت بیاموزندکاری خوش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
خیال پرور. خیال باز. بر بال خیال سوارشونده. (یادداشت مؤلف). آنکه بنای کارهای وی از روی هوا و هوس است و واقعیت ندارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ /خِ)
حافظ خیل و اسب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیلباش
تصویر خیلباش
فرمانده خیل فرمانده سواران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میل باز
تصویر میل باز
کسی که میل بازی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیل تاش
تصویر خیل تاش
یپهدار، بنده (غلام)، همگروه
فرهنگ لغت هوشیار
آن مقدار که یک پیل حمل تواند کرد باریک پیل پیلوار، بسیاربسیار: زبهرنام اگرشاه زاولی محمود به پیلوار بشاعرهمی شیانی داد کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر که جود او بصله گنج شایگانی داد. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیل بان
تصویر پیل بان
نگخبان فیل، فیل بان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیال باف
تصویر خیال باف
آنکه امور را در خیال انجام دهد و بمرحله تحقق نرساند خیال اندیش
فرهنگ لغت هوشیار
افراد سپاهیانی که از یک خیل و یک واحد نظامی باشند، گروه نوکران و غلامان از یک خیل، صاحب خیل فرمانده سپاهیان امیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرم باش
تصویر خرم باش
پرده دار، حاجب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیل بار
تصویر پیل بار
پیلوار، آن مقدار که بر پشت پیل حمل شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیلتاش
تصویر خیلتاش
((خِ))
فرمانده سواران، همقطار، هم گروه
فرهنگ فارسی معین
پندارباف، خیال اندیش، خیال بند، خیال پرداز
متضاد: واقع بین، واقعیت گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
همکار، هم قطار، هم خیل، هم طایفه، فراش، محصل، پیک، سپهدار، صاحب سپاه، امیرلشکر، سپاهی، لشکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لاشه ی خوک
فرهنگ گویش مازندرانی
مزرعه ی جو، مزرعه قصیل
فرهنگ گویش مازندرانی
ورم شکم، نفخ
فرهنگ گویش مازندرانی
خانه ی گلی، تلار
فرهنگ گویش مازندرانی
شادمان، شاد باش
دیکشنری اردو به فارسی